شهادت ...
شیپور نبرد «فتح المبین» در گوش جانها نواخته شد تا «حمید» را در کربلائی دیگر به «امامش» برساند. ستون رزمندگان در سه راه دهلران به طرف دشمن به پیش می رفت حمید، لبخندی بر لب ،یار آشنا را به خود خواند:
- رضا جون! چند دقیقه دیگه شهید میشم!
- چی میگی؟ شوخی نکن ! حالا وقت شوخیه؟!
- حالا این دوربین رو بگیر، یه عکس ازم بنداز! یادت
باشه به خانوادم بدی؛ هان!
هنوز رضا دست خود را از دکمه دوربین بر نداشته بود که
گلوله ای سر رسید و «حمید» به آسمان پرواز کرد.
وقتی خون « حمید صادق جولا » بر «بابونه» های بهاری روی
زمین می ریخت؛ رضا یادش آمد که دیروز جشن تولد 22 سالگی حمید بوده است!.
در آن لحظه «ملائکه» برای حمید در آسمان «جشن تولد»
گرفته بودند.
       + نوشته شده در دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 23:2 توسط پلاک
        | 
       
   
	           بسم رب الشهدا و الصدیقین