وقتی شهید صفوی 5 بار گفت:«تازه اول جنگ است!»

با خوشحالی چمدانم را می بستم که بچه ها فریاد زدند:«بابا آمد». ناراحت بودم. پرسیدم:«وضع جنگ چطور است؟» و او با اطمینان پاسخ داد:«الحمدلله خوب است، قربان امام (ره) بروم، ایشان فرموده اند:«تازه اول جنگ است.» و پنج بار این جمله را تکرار کرد. از ناراحتی ایشان تعجب کردم، با نگرانی پرسیدم:«آقا فکر می کنم شما روحیه تان را از دست داده اید» با خنده گفت: «مطمئن باش تا آخرین روز جبهه می مانم.» اگر شما کاری ندارید، می خواهم بروم. نمی توانست ما را همراه خود ببرد. هواپیما صبح به طرف اهواز رفته بود، نگاهی به بچه ها کرد و گفت:«نمی دانم کدام یک از شما را نگاه کنم.» سجاد و ابوذر گریه کنان در مقابلش ایستادند، منصوره و محمد مهدی نیز در گوشه ای گریه می کردند. در همین لحظه محمدمهدی به سجاد گفت:«سجادجان! ساکت باش.» بابا دیگر نمی آید، بابا شهید می شود.» بغض گلویم را فشرد. اشک پهنای صورت محسن را پوشاند؛ فوراً به منصوره سادات گفتم:«تو را خدا تو گریه نکن.» صدای گریه ات از مرگ کسی خبر می دهد.» محسن همانطور که به ما نگاه می کرد، گفت:«خانم مرا حلال کنید از مقابل چشمانم دور شد، صدا در گلویم خفه شده بود. ابوذر را به دنبالش فرستادم. اما او برای همیشه رفته بود.


 بسم رب الشهدا و الصدیقین
	           بسم رب الشهدا و الصدیقین